part38
جونهو: دخترم هم نمیدونست که شما وجود دارید و امروز حالش بد شد چون باورش براش سخت بود
پدربزرگ: من نمیتونم با این کارت کنار بیام
جونهو: من به جونسو همه چیز گفته بودم
جونسو: اره من همه چیزو میدونستم
جونهو: اجازه میدید فردا بیارمش؟
پدربزرگ: نمیدونم
فردا
ا/ت
ا/ت: بابا استرس دارم من نمیام داخل
جونهو: بیا خجالت نکش فقط یه چیزی من دیشب بهشون گفتم باور نکردند و از دست من عصبانی شدند توهم از رفتار امروزشون ناراحت نشو
ا/ت: باشه
در باز شد رفتیم داخل
ا/ت: سسلام
رانا: سلام عزیزم من زن عموتم
جونسو: سلام دخترم منم عموتم
ا/ت: خوشبختم
تهیان: منم پسر عموتم تهیان
ا/ت: منم ا/ت هستم
تهیان: داداششش بیاا
رفتم با بابابزرگ و مامان بزرگم هم سلام کردم حس خوبی نسبت بهشون داشتم
رانا: تو خیلی اشنایی برام من نمیدونم کجا دیدمت تاحالا نیومدی پاساژم
ا/ت: نمیدونم شاید اومده باشم
جونسو: من که از قبل تورو میشناختم تو دانشگاه دیده بودمت رئیس دانشگاه
ا/ت: اها بله صبر کن ببینم شما اگر رئیس دانشگاه هستید شماهم پاساژ دارید شما پدرو مادر کیم تهیونگ نیستید
تهیان: داداش میشناسی؟
تهیونگ: من اومدم ببینم دخترعموی جدیدم کیه
برگشتم یه نگاهی بهش کردم
تهیونگ: کوچولو تو اینجا چیکار میکنی؟ کارم داشتی؟ دخترعمو هنوز نیومده
جونهو: شما همو میشناسید؟
تهیان: دختر عموی جدیدی که عمو گفت همینه
تهیونگ: چییی؟؟؟کیم ا/ت دختر عمو جونهو
سریع رفتم پشت بابام
جونهو: چیشده چه اتفاقی بین شما افتاده
ا/ت: هیچی بابا اتاقم کجاست؟
جونهو: بیا دنبالم
رفتم تو اتاقم و درو بستم
یعنی چی؟ بین این همه پسر تهیونگ پسر عمومه؟ ما نزدیک ۴ساله همو میشناسیم پس چرا هیچوقت نفهمیدیم همه هم بهمون میگفتند چشماتون خیلی شبیه همه یعنی واقعا این پسر عموی منه کسی که منو اذیت میکرد و ازش متنفر بودم ولی بعد کمکم کرد وایی دارم دیوونه میشم
تق تق تق
ا/ت: بیا داخل
تهیونگ:سلام
ا/ت: سلام
تهیونگ: به چیزی که من فکر میکنم توهم فکر میکنی؟
ا/ت: یعنی چی؟ من به چیزی فکر نمیکنم و اینکه نمیدونم به چی فکرمیکنی
تهیونگ: ما خیلی وقته همو میشناسم پس بیا ازهم دوری نکنیم چون قراره کنار هم زندگی کنیم گفتن این ها برای من اسون نیست چون منم باورم نمیشه بین این همه دختر تو دخترعموی منی پس بیا از هم متنفر نباشیم و گذشته فراموش کنیم
ا/ت: من نمیتونم فراموش کنم شاید تو بتونی ولی من نه نمیتونم
تهیونگ: پس بیا وانمود کنیم که باهم خوبیم
ا/ت: من مشکلی باهات ندارم پس نیازی به وانمود نیست
تهیونگ: واقعا
ا/ت: اهمم الان تو برای من هیچ فرقی با تهیان داداشت برای من نداری پسر عمومی دیگه پس باید باورش کنم
تهیونگ: خوبه خب من میرم
ا/ت: باشه
#فیک
#سناریو
پدربزرگ: من نمیتونم با این کارت کنار بیام
جونهو: من به جونسو همه چیز گفته بودم
جونسو: اره من همه چیزو میدونستم
جونهو: اجازه میدید فردا بیارمش؟
پدربزرگ: نمیدونم
فردا
ا/ت
ا/ت: بابا استرس دارم من نمیام داخل
جونهو: بیا خجالت نکش فقط یه چیزی من دیشب بهشون گفتم باور نکردند و از دست من عصبانی شدند توهم از رفتار امروزشون ناراحت نشو
ا/ت: باشه
در باز شد رفتیم داخل
ا/ت: سسلام
رانا: سلام عزیزم من زن عموتم
جونسو: سلام دخترم منم عموتم
ا/ت: خوشبختم
تهیان: منم پسر عموتم تهیان
ا/ت: منم ا/ت هستم
تهیان: داداششش بیاا
رفتم با بابابزرگ و مامان بزرگم هم سلام کردم حس خوبی نسبت بهشون داشتم
رانا: تو خیلی اشنایی برام من نمیدونم کجا دیدمت تاحالا نیومدی پاساژم
ا/ت: نمیدونم شاید اومده باشم
جونسو: من که از قبل تورو میشناختم تو دانشگاه دیده بودمت رئیس دانشگاه
ا/ت: اها بله صبر کن ببینم شما اگر رئیس دانشگاه هستید شماهم پاساژ دارید شما پدرو مادر کیم تهیونگ نیستید
تهیان: داداش میشناسی؟
تهیونگ: من اومدم ببینم دخترعموی جدیدم کیه
برگشتم یه نگاهی بهش کردم
تهیونگ: کوچولو تو اینجا چیکار میکنی؟ کارم داشتی؟ دخترعمو هنوز نیومده
جونهو: شما همو میشناسید؟
تهیان: دختر عموی جدیدی که عمو گفت همینه
تهیونگ: چییی؟؟؟کیم ا/ت دختر عمو جونهو
سریع رفتم پشت بابام
جونهو: چیشده چه اتفاقی بین شما افتاده
ا/ت: هیچی بابا اتاقم کجاست؟
جونهو: بیا دنبالم
رفتم تو اتاقم و درو بستم
یعنی چی؟ بین این همه پسر تهیونگ پسر عمومه؟ ما نزدیک ۴ساله همو میشناسیم پس چرا هیچوقت نفهمیدیم همه هم بهمون میگفتند چشماتون خیلی شبیه همه یعنی واقعا این پسر عموی منه کسی که منو اذیت میکرد و ازش متنفر بودم ولی بعد کمکم کرد وایی دارم دیوونه میشم
تق تق تق
ا/ت: بیا داخل
تهیونگ:سلام
ا/ت: سلام
تهیونگ: به چیزی که من فکر میکنم توهم فکر میکنی؟
ا/ت: یعنی چی؟ من به چیزی فکر نمیکنم و اینکه نمیدونم به چی فکرمیکنی
تهیونگ: ما خیلی وقته همو میشناسم پس بیا ازهم دوری نکنیم چون قراره کنار هم زندگی کنیم گفتن این ها برای من اسون نیست چون منم باورم نمیشه بین این همه دختر تو دخترعموی منی پس بیا از هم متنفر نباشیم و گذشته فراموش کنیم
ا/ت: من نمیتونم فراموش کنم شاید تو بتونی ولی من نه نمیتونم
تهیونگ: پس بیا وانمود کنیم که باهم خوبیم
ا/ت: من مشکلی باهات ندارم پس نیازی به وانمود نیست
تهیونگ: واقعا
ا/ت: اهمم الان تو برای من هیچ فرقی با تهیان داداشت برای من نداری پسر عمومی دیگه پس باید باورش کنم
تهیونگ: خوبه خب من میرم
ا/ت: باشه
#فیک
#سناریو
- ۲۱.۷k
- ۲۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط